امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آرایشگاه علی بابا

   امیرمحمد چند روزی بود که گلودرد با تب بالا داشت . وقتی امیرمحمد مریض میشه بابایی هم حسابی عصبی میشه . شبها تب پسرکمون به 39 درجه هم میرسید . 3 بار بردیمش دکتر . با پاشویه و شیاف استامینوفن تبشو کنترل میکردیم . تا اینکه خدا را شکر حالش رو به بهبودی رفت . چند روزی که تب داشت به مهد کودک نمیرفت . پیش مادرجون بود .    موهای امیرمحمدو بلند کرده بودیم تا برای تولدش ببریمش آتلیه ، بعدشم آرایشگاه تا موهاشو کوتاه کنیم .                             امروز وقتی از اضافه کار برگشتم آیفونو زد...
15 بهمن 1390

sms های تبریک تولد3 سالگی(6بهمن 1390)

عزیز دل مادر   من تو را همچون اهورا ، من تو را همچون مسیحا ، من تورا تا بیکرانها ،من تو را تا کهکشانها ، از زمین تا آسمانها دوست دارم . میپرستم . تولد 3 سالگیت مصادف شد با بیماریت  .میخوام پیامهای تبریک تولدتو که به موبایل مامانی رسیده برات بنویسم . وقتی بخونی میبینی که همه به یادت هستند .  خوش به حالت عمه جون خدیجه : تولد بزرگ زاده و شیرین ترین نوه پسری را از تمام اعماق وجودم به مادر بزرگوار حاج امیرمحمد،مادرنمونه ،آخر صبر ووتحمل، اسوه مقاومت در فراز و نشیب زندگی، کلا اسطوره ،ختم کلام تبریک و تهنیت عرض میکنم . تولدش مبارک مامانی جدی الهام جون : سلام عزیزم ،خوبی ...
7 بهمن 1390

تب ویروسی

      در شرایطی که فکر میکردیم امیرمحمد حالش خوب شده دوباره حالش بد شد . صبح  چهارشنبه 28 دی بعد از چند روز تب ، اولین روزی بود که امیرمحمدم تب نداشت . خیلی خوشحال شده و راهی اداره شدم . حدود ساعت 8 بابایی بهم پیام داد که امیرمحمد هر چی میخوره بالا میاره ... نگران شدم . آخه خودمم مریض شده بودم و روز قبل در مرخصی استعلاجی بودم . چون آخر ماه بود کلی کار روی میزم بود . اداره ...  بچه ... زندگی ... خیلی بهم ریخته بودم ... سعی کردم کارهامو سریعتر انجام بدم و برم ... تا اینکه رئیسمون برای یک کار اداری به دیدنم اومد و وقتی حالت پریشان و مستأصل منو دید گفت پاشو برو به بچه برسه خانم  ...    فور...
3 بهمن 1390

زلزله

     چهارشنبه 21 دی ماه  ، ساعت حدود 20 و 42 دقیقه ، با امیر محمد در اتاقش مشغول بازی بودم ، که یکدفعه احساس کردم همه چی داره میلرزه امیر محمدو گرفتم و گفتم زلزله . بابایی امیرمحمد و گرفت و به سمت در خروجی رفتیم . بابایی و امیرمحمد رفتن تو حیاط ولی من تا برم زلزله تموم شده بود. خیلی شدتش زیاد بود . از در که اومدم بیرون دیدم پریا و مامانش دم در ایستادن .     گناهی پریا خیلی ترسیده بود . من و مامان پریا مشغول صحبت شدیم که صدای بابایی از حیاط اومد که صدام کرد . گفتم تموم شد بیا بالا . وقتی اومد با عصبانیت به من و مامان پریا گفت مثلا این چه حرفیه که الآن دارین راجع بهش حرف میزنین .. اتفاق ...
22 دی 1390

شعرهای مهدکودک (دی 90)

زمستان دونه های برف آروم میریزه          میگه زمستون بعد از پاییز وقتی میباره برف سفیدرنگ      همه جا میشه زیبا و قشنگ     تو برنامه آموزش دی ماه مهدکودک امیرمحمد که برامون فرستادن فقط شعر زمستان بود . ولی میشنیدم امیرمحمد هی تو خونه واسه خودش شعرهای دیگه میخونه ... ننه سرما اومده  وای شب یلدا اومده ...   یا میخوند دینگ دینگ دنگ دنگ ساعت هی میزنه زنگ ...  بعد ازم میپرسید مامانی بقیش چی بود ؟   منم که نمیدونستم . این بود که به مربی مهدش ، فاطمه جون زنگ زدم و ازش خواستم که شعرو برام بنویسه . فاطمه جونم ...
18 دی 1390

بازیهای امیرمحمد

    یکی از بازیهای مورد علاقه امیرمحمد اینه که تمام حیواناتشو رو زمین میچینه ، بعد با مکعبهای اسباب بازی دورشونو میبنده که بقول خودش یه وقتی فرار نکنن بعد دو تا دوتا اوناره میگیره تو دستش تا باهم مبارزه کنن . یه وقتهایی هم براشون غذا (معمولا ماهی قزل آلا ) درست میکنه .                                                               &...
16 دی 1390

محرم سال 1390

    فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را حضور تمامی دوستان اهل دل    تسلیت و تعزیت عرض میکنیم .           ما را نسیم پرچم تو زنده می کند زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند خشکیده بود چند صباحی قنات اشک این چشمه را ولی غم تو زنده می کند آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را شور تو، روضه و دم تو زنده می کند ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما: اسلام را محرم تو زنده می کند.     و اما حکایت امیرمحمد در عزاداری امام حسین . روز عاشورا به همراه بابایی و امیرمحمد به مراسم عزاداری رفتیم .         &...
16 آذر 1390

شعرهای مهدکودک

    امیرمحمد در زمینه شعر و موسیقی استعداد فوق العاده ای داره . از نوزادیش هر وقت میخواستم بخوابونمش براش شعر میخوندم . و این شعرها همیشه تکرار میشد . یادم یه روز  در حال خوندن یه شعری بودم که یه وقفه ای در شعر خوندنم بوجود اومد و شنیدم که امیرمحمد ادامه شعرو با زبان خودش خوند . خیلی برای من و بابایی جالب بود. آخه خیلی کوچیک بود . از اون موقع دیگه با هم شعر میخوندیم .                      پسرک ما از تیر ماه به مهد کودک رفت . البته ماههای مرداد و مهر به خاطر مسافرتهایی که رفته بودیم به مهد کودک نرفت .  &nbs...
11 آذر 1390

بازیهای بابایی و پسرک

    این روزها بازار شکار حسابی داغ ، پدر و پسر مشغول شکار ، من هم مشعول کباب کردن شکارها هستم .      یکی از بازیهای مورد علاقه امیر محمد و البته بابایی رفتن به شکار . از پذیرایی به اتاق خواب میرن ، از اتاق خواب به آشپزخانه . یعنی به تمام سوراخ سنبه های این آپارتمان ۷۰ متریمون سرک میکشن تا پرنده ای یا درنده ای شکار کنن .   مامانی دیدی اون پرنده رو کشتم! تق تق ۰۰۰ بیا برامون کباب کن بخوریم قوی بشیم ... بابایی یه دایناسور بالای سر مامانیه  بکشش... بیا کشتم ... حالا دفنش کنیم ...   بابایی یه تمساح زیر تخت بود کشتمش،با تبر ریزریزش کردم ... انداختمش تو ک...
20 آبان 1390

بازیهای مامانی و پسرک

من و امیرمحمد معمولا تو بازیهامون برای خرید به فروشگاه پوشاک ، کیف و کفش ، سوپرمارکت و میوه فروشی میریم .            سلام آقای فروشنده ، سلام ... خیار دارید ؟ بله ..  کیلویی چنده ؟  ۱۰۰۰ تومن ... یک کیلو بدید لطفا ... چشم الآن با ترازو براتون میکشم ...  بفرمایید اینم پول ...  چشم اینم بقیه پولتون ... دست شما درد نکنه خداحافظ ... خداحافظ                                  مامانی بیا بریم م...
20 آبان 1390
1